به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا به دانه انسانت این گمان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا که های هوی تو در جو لامکان باشد
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم
به زیر پای من این هفت آسمان باشد
تاریخ فوت : 94/1/31
مرگ چه غم انگیزه !
حتی برای کسی که زیاد نمیدیدمش
واسه بزرگترین مرد فامیل مادری!
دایی بزرگم
دایی اسفند!
چقدر سخته باورش که مردی همیشه سرحال و قبراق در حال قدم زدن تو خیابون میدیدمش انقد از بیماری رنج کشید که آخرش فوت کرذ ...
همه میمیرن!
ولی مرگ ... بعد از این همه عذاب و تقلا... به نظر ناعادلانه س
امروز ... خاکش کردن
دایی بزرگمو
چه وحشتناکه که وقتی دارن میزارنش تو یه چاله تاریک واستی و نگاه کنی
چه دردناکه خاک بریزن رو بدن عزیزترین کست و دیگه هیچوقت نتونی ببینیش
...
ولی بدتر از همه
لحظه ایه که واسه همیشه ... [واسه همیشه ی همیشه] ،
همونجا رهاش میکنی و برمیگردی!!!
برمیگردی خونه !
و زندگیتو ادامه میدی و کم کم فراموش میکنی که چقدر زندگیت با وجودش قشنگتر میتونست باشه
حلا تنهاتر از همیشه س !
فاتحه یادتون نره
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند داد
به شکل خلوت خود بود
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
««و رفت تا لب هیچ»»
««و پشت حوصله ی نورها دراز کشید»»
...
...